صندلی بیمارستان سرد است و وجودت اما عین تابستان، صدای ونگ و ونگهایی که عین شروع زندگیاند و آغاز حیات، دور و بر گوش و حوالی مغزت میپیچند.هیجانی که در اوج بوده و ترسیم چهره فرزندی که 270 روز را در ثانیه و در لحظه به تلون و به ذائقه در ذهن بالا و پایان کردهای.تعداد ضربانهایت به شکل موازی و در تساوی با درهای زایشگاه که باز و بسته میشوند، تنوع دارند و خلط احساس و استرس که در دو راهی خوشحال بودن و دلشوره داشتن سردرگم نگاهت داشتهاند.
دوباره درها باز شده و آن سبزپوش، به دفعات تبریگگویان و به ندرت سر به پایین، نشانت میدهد که نوبتت نشده و هنوزهم باید حلم را با طعم نگرانی لقمه کنی.بطری آبی که در دست گرفتهای تا سرتاپای عصبیات را با جرعه جرعه نوشیدنش از لرزش برهانی.بالاخره نگاه به سمتات نشانه میرود؛ نگاهی گره خورده با لبخند و این یعنی اینکه آرام باش؛ ازاین به بعد باید پدری کنی.
لحظات استرسهای بیپایان تمام شده و حالا دیگر دنیا در دستان توست، صدای گریههای کودکی که ملحفهپیچ به تو نزدیک میشود نشان میدهد تلاش آن بانوی سبز پوش به بار نشسته و بعد از رحمت خدا این زحمت ماما بود که تو امروز لطف «بابا» بودن را احساس کنی.تشکر و جعبهای از شیرینی، نهایت قدردانیات میشوند از آنکه عصای دست روزهای مونقرهای شدنت را از او هدیه گرفتی.
نگران نباش شبیه همه آنهایی که شبیه تو این ساعتهای پراسترس را پشت سر گذاشته و در نهایت آن لبخند را دریافت کردند، شبیه همه آنهایی که در نهایت شبیه تو همان جعبه شیرینی و همان تشکر از جنس خشک و از نوع خالی را هدیه دادند.و قصه دوباره تکرار میشود، به تکرر و به دفعات. صندلی سرد بیمارستان و وجودی که عین تابستان است. دری که باز میشود و پدرهایی که با لبخندهایی پدر بودنشان را تحویل میگیرند.پانزدهم اردیبهشت روز جهانی «ماما»ست؛ همانهایی که مانند همه آن پدرها تنها به تشکر از آنها اکتفا کرده و دوباره تنها به جعبهای از شیرینی.